متن اصلی
روزی روزگاری در وسط دشتی بزرگ، قلعهای از سنگ ساخته شد. این قلعه مثل یک نگهبان پیر، قرنهاست که داستانهای پادشاهان، نگهبانان و مسافران عبوری را در دل خود نگه داشته است.
برجهای سنگیاش سالها مراقب بودند که مردم و حاکمان در امان باشند و هر اتاقش پر بوده از زمزمه آدمهایی که روزی آنجا زندگی میکردند یا نفس تازه میکردند.قلعهی پرند، گاهی خانه فرمانروایان بوده و زمانی پناهگاه مسافران خسته. حتی میگویند زیرزمین مخفی آن، رازهایی از روزگاران خیلی دور دارد؛ رازهایی که مردمان باستان با خود آوردهاند و امروز منتظرند تا بچهها و بزرگترها بیایند و قصهشان را گوش کنند.
در انتها، قلعه هنوز همچون نگهبانی مهربان، سرجایش مانده تا کسی فراموش نکند که خانههایی مثل او، پر از رازهای دوست داشتنی و قصههای زندگی مردمان گذشته است؛ برای همین باید بماند و حفظ شود تا نسلهای بعد هم با دیدنش قصه یاد بگیرند و خیالپردازی کنند.